غدیر
متن دکلمه های زیبا در باب غدیر
متن دکلمه های زیبا در باب غدیر
خلیفه از او پرسید : چرا چنین کردی ؟
بابک گفت : وقتی دست هایم را قطع کنند خون های بدنم خارج می شود و چهرهام زرد می شود و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترسِ مرگ زرد شده است چهرهام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود .
به این ترتیب دستها و پاهای بابک را بریدند . چون بابک بر زمین درغلتید ، خلیفه دستور داد شکمش را پاره کنند .
پس از ساعاتی که این حالت بر بابک گذشت ، دستور داد سرش را از تن جدا کند ..
آخرین گفتار بابک چنین بوده است:
تو ای معتصم خیال مکن که با کشتن من فریاد استقلال طلبی ایرانیان را خاموش خواهی کرد من لرزه ای بر ارکان حکومت عرب انداخته ام که دیر یا زود آن را سرنگون خواهد نمود .
تو اکنون که مرا تکه تکه می کنی هزاران بابک در شمال و شرق و غرب ایران ظهور خواهد کرد و قدرت پوشالی شما پاسداران جهل و ستم را از میان برخواهد داشت.
این را بدان که ایرانی هرگز زیر بار زور و ستم نخواهد رفت و سلطه بیگانگان را تحمل نخواهد کرد من درسی به جوانان ایران داده ام که هرگز آنرا فراموش نخواهند کرد .
من مردانگی و درس مبارزه را به جوانان ایران آموختم و هم اکنون که جلاد تو شمشیرش را برای بریدن دست و پاهای من تیز می کند صدها ایرانی با خون به جوش آمده آماده طغیان هستند .
مازیار هنوز مبارزه می کند و صدها بابک و مازیار دیگر آماده اند تا مردانه برخیزند و میهن خویش را از دست متجاوزان و یوغ اعراب بدوی و مردم فریب برهانند .
اما تو ای افشین . . . در انتظار و بدین سان نخست دست چپ بابک بریده شد و
سپس دست راست او و بعد پاهایش و در نهایت دو خنجر در میان دنده هایش فرو
رفت و آخرین سخنی که بابک با فریادی بلند بر زبان آورد این بود :
پاینده ایران ...
روز اعدام بابک خرمدین و تکه تکه کردن بدنش در تاریخ 2 صفر سال 223 هجری
قمری انجام گرفت که مسعودی در کتاب مشهور مروج الذهب این تاریخ را برای
ایرانیان بسیار مهم دانسته است اعدام بابک چنان واقعهی مهمی تلقی شد که
محل اعدامش تا چند قرن دیگر بنام خشبهی بابک یعنی چوبهی دار بابک در شهرِ سامرا که در زمان اعدام بابک پایتخت دولت عباسی بود شهرت همگانی داشت و یکی از نقاط مهم و دیدنی شهر تلقی می شد .
برادر بابک یعنی آذین را نیز خلیفه به بغداد فرستاد و به نایبش در بغداد دستور نوشت که او را مثل بابک اعدام کند .
طبری می نویسد که وقتی دژخیم دستها و پاهای برادر بابک را میبُرید ، او نه واکنشی از خودش بروز میداد و نه فریادی برمیآورد . جسد این مرد را نیز در بغداد بردار کردند . (تولدی دیگر - شجاع الدین شفا)
پاینده بادا که ایران ما
کاش می دانستی ! کاش می دانستی که بدون تو چه بر سر ما خواهد آمد !
کاش می دانستی روزگار ما در نبودت تیره و تاراست !
کاش می دانستی در سکوت غم بار تنهایی هایم با تو چه می گویم !
حدیث نا امیدی نمی گویم زنده بودنمان از امید آمدن توست
ولی مگر قلب ما بدون حضورت می تواند بتپد .
نمی دانم چه می گویم !؟
از طرفی مشتاقانه انتظار آمدنت را دارم و از طرف دیگر می ترسم. آخر کوله بارم خالیست .
چشمانم تاب عظمت نگاهت را ندارند .
شاید می ترسند که مروارید های اشک را از دلشان بیرون بکشی .
اما چشمان من که دیگر اشکی ندارند که روز و شب در انتظار قدوم تو باریده اند.
دست هایم عمری است منتظرند تا خاک قدم های مقدست را لمس کنند .
و لبانم التماس می کنند . التماس می کنند تا نام تو را زمزمه کنند.
اما چه کنم که گناهان مهر خاموشی بر لبانم زده اند .
ولی دیگر کسی جلو دار من نیست می خواهم حنجره ام را آزاد کنم تا تو را فریاد بزنم .
می خواهم عقده از لبانم بگشایم و بگویم
"آقا بیا که جهانی در انتظار توست"
اللهم عجل لولیک الفرج

" همیشه می خواستم که شمع باشم ، بسوزم ، نور بدهم و نمونه ای از مبارزه و کلمه حق و مقاومت در مقابل ظلم باشم . می خواستم همیشه مظهر فداکاری و شجاعت باشم و پرچم شهادت را در راه خدا به دوش بکشم. می خواستم در دریای فقرغوطه بخورم و دست نیاز به سوی کسی دراز نکنم. می خواستم فریاد شوق و زمین وآسمان را با فداکاری و آسمان پایداری خود بلرزانم. می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغگویان ومصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم. می خواستم آنچنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند، طریق مستقیم روشن و صریح و معلوم باشد، و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند..."
خوش دارم که در نیمه های شب در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم. با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم. آرام آرام به عمق کهکشانها صعود نمایم، محو عالم بی نهایت شوم . از مرزهای علم وجود در گذرم و در وادی ثنا غوطه ور شوم و جز خدا چیزی را احساس نکنم