یکی از امیران عرب ، حدیث دل دادگی مجنون و لیلی را به همدیگر

شنید. این که مردی مثل مجنون با آن همه فضل و بلاغت در کلام ،

سر به بیابان گذاشته و زمام اختیارش را از دست داده است ، او را

شگفت زده ساخت و فرمود تا مجنون را به حضور او حاضر کنند.امیر

عرب پس از این که چشمش به مجنون افتاد ، ملامت کنان به او

گفت : نمی دانم که از انسان ها چه ضرر و زیانی دیده ای که هم

چون چهارپایان ، سر به بیابان گذاشته و از مردم کناره گرفته ای!

مجنون به او پاسخ داد :

کاش به جای این که از من عیب جویی کنید ، لیلی را می دیدید، تا

شما هم از خود ، بی خود شوید و سر به بیابان گذارید!

امیر عرب چیزی نگفت و اجازه داد تا مجنون از نزد او برود ، اما در دلش

، شوق فراوانی پدید آمد تا لیلی را ببیند.

او به مأموران خویش چنین فرمان داد :

لیلی را به این جا بیاورید تا ببینم چه چهره ای دارد که موجب فتنه

انگیزی در دل مجنون گشته است!

مأموران در پی اجرای فرمان رفتند و لیلی را آوردند.

امیر که سخت مشتاق مشاهده ی لیلی بود ، با دقت به او چشم

دوخت: زنی دید سیه چهره ، ضعیف اندام و بدون دارا بودن زیبایی

ظاهر!

این دیگر چیست؟!!!

راستی ، مجنون به خاطر چنین چهره ای ، از خود ، بی خود شده

است ؟!!! باور کردنی نیست!

امیر عرب ، با چنین اندیشه هایی که در ذهنش پیدا شده بود،

بلافاصله دستور داد تا مجنون را دوباره به حضورش بیاورند.

وقتی چشم امیر عرب به مجنون افتاد ، به سرزنشی تندتر از دفعه

ی پیش ، به او گفت :

این لیلی که تو شیفته اش شده ای ، آخر ... آخر به چه خاطر، آن

همه به او مهر می ورزی؟!!!

مجنون جواب داد :

ای امیر ! باید از دریچه ی چشم مجنون به زیبایی لیلی نگاه کرد ، تا

حقیقت کار او آشکار گردد.