شیخ رجبعلی خیاط و کراماتش ...
باور و ايماني رسيده بود كه تا دم مرگ ، دمي از دعا و مناجات به درگاه الهي غافل
نبود . داستان واپسين لحظات زندگي او از زبان يكي از ياران او همچون لحظه لحظه
زندگاني او خواندني و آموزنده است .
سرانجام ، پس از هفتاد و نه سال بندگي و عبادت خداوند در اين دنياي گذرا ، در
روز دهم شهريور 1340 هجري شمسي ، مرغ وجود از قفس تن پر مي كشد و
شيخ به خاطره ها مي پيوندد .
گزارش وفات شيخ در بيان يكي از همنشينان او از اين قرار است :
خواب ديدم كه دارند درب مغازه هاي سمت غربي مسجد قزوين را مي بندند .
پرسيدم : چرا ؟
گفتند آشيخ رجبعلي خياط از دنيا رفته است . نگران و پردلهره از خواب برخاستم .
پس از اذان صبح ، نماز خواندم و بيدرنگ روانه منزل يكي از دوستان شدم . با
شگفتي از دليل اين حضور بي موقع سؤال كرد جريان رؤياي خود را تعريف كردم
ساعت پنج بود كه به طرف منزل شيخ راه افتاديم . شيخ در را گشود داخل شديم و
در اتاق همراه شيخ نشستيم و قدري صحبت كرديم . شيخ به پهلو خوابيد و گفت
چيزي بگوئيد ، شعري بخوانيد ! يكي خواند :
هنوز يك ساعت نگذشته بود كه حال شيخ را دگرگون يافتم و از شيخ خواستم كه
برايش دكتر بياورم .
فرمود : مختاريد ، دكتر را آوردم و شيخ را معاينه كرد و رفتم نسخه را بگيرم .
هنگامي كه برگشتم ، ديدم شيخ را به اتاقي ديگر برده اند ، رو به قبله نشسته و چادر
سفيدي روي پا انداخته و با انگشتانش يكسره با چادر بازي مي كند ، يك مرتبه حالتي
پيدا شد و گويا در گوش او چيزي گفتند كه گفت : ان شاءالله .
هر سه نفر خوانديم . سپس فرمود :
العفو . عظيم العفو ، العفو : يا كريم العفو : خدا مرا ببخشايد .
سپس من دنبال يكي ديگر از دوستان رفتم ، كه معلوم شد قبل از رسيدن من به سوي
منزل شيخ رفته است . وقتي برگشتم ، مغرب بود و شيخ قالب تهي كرده بود . گويا
همين كه دوست ديگرمان ميرسد شيخ آغوش مي گشايد و او را بغل مي كند و در
دامان او جان به خدا مي سپارد . پيكر پاك او با تجليل ، از منزل تشييع مي شود و در
صحن مزار ابن بابويه دفن مي گردد .
بلكه با ادامه راه او توسط دانش آموختگان مكتب اخلاص و عشق به خدا ، هر روز
بر حسنات او افزوده مي گردد و درجاتش فزوني مي يابد .
يكي از ياران شيخ نقل مي كند
كه در حدود سالهاي 1335 و 1338 با تاكسي كار ميكردم . دو زن يكي بلند قد و
ديگري كوتاه قد سوار تاكسي شدند . آن كوتاه قد ترك زبان بود و با خود مي گفت
" من فارسي بلد نيستم كه بگويم منزلم كجاست . هر روزسوار اتوبوس مي شدم و
با دو ريال به منزل مي رسيدم اما امروز بايد پنج ريال به تاكسي بدهم "
به او گفتم : ناراحت نباش ! من تركي بلد هستم . منزل او را پيدا كردم و پول نگرفتم
و روانه شدم . چند شب بعد براي اولين بار در جلسه مرحوم شيخ شركت كردم . چند
نفري بوديم كه در آن اطاق محقر نشستيم .
شيخ نگاهي به من كرد و با گريه فرمود : شب هاي جمعه تو از منتظران فرج قائم آل
محمد (عجل الله فرجه ) هستي . اگر هستي ، مي داني كه چطور شد كه نزد من آمدي ؟
آن زن كوتاه قد را كه سوار كردي و به مقصد رساندي و از او پول نگرفتي در حق تو
دعا كرد و پروردگار عالم هم دعاي او را مستجاب فرمود .
خداي عيب پوش
چه كار كردي آنچه مي ديدم محو و ناپديد شد ؟
یا ستار العیوب