يك نفر سرش ضربه مي خورد و مي شكند ،او را نزد شيخ مي برند تا ببينند

چه كار كرده است كه به اين روز افتاده است . شيخ پس از توجه مي فرمايد :

در کارخانه بچه ای را اذیت کرده ای و اگر از او رضايت نگيري ، قضيه دنباله دارد

آن مرد تاييد مي كند و مي گويد : پسر صاحب كارخانه ايراد نا مربوطي گرفته بود

كه به او گفتم : مگر فضولي ؟! شب هم كه براي گرفتن دستمزد رفته بودم .

دلخور شدم و پسرك را به گريه انداختم .

شيخ فرمود : بي خود براي شما گرفتاري پيش نمي آيد.