حکایتهای کوتاه اما زیبا از عبید زاکانی
حکایت (3)
درویشی گیوه در پای نماز می گزارد .
دزدی طمع در گیوه ی او بست .
گفت : با گیوه نماز نباشد !
درویش دریافت و گفت :
اگر نماز نباشد گیوه باشد
حکایت (4)
شخصی دعوی خدایی می کرد .
او را پیش خلیفه بردند . او را گفت :
پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری می کرد ، او را بکشتند .
گفت : نیک کرده اند که او را بکشتند چرا که او را من نفرستاده ام .
حکایت (5)
دزدی در شب خانه ی فقیری می جست . فقیر از خواب بیدار شد و گفت :
ای مردک ! آنچه تو در تاریکی می جویی ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم .
حکایت (6)
شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود . چوب های سقف بسیار صدا می کرد .
به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد .
پاسخ داد که چوب ها ی سقف ذکر خدا می کنند !
گفت : نیک است اما می ترسم که این ذکر منجر به سجده شود .