lonesunset lonesunset


مردی در کنار ساحل دور افتاده ای قدم می‌زد و از دور مردی را می بیند که مدام خم

می‌شود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند . نزدیکتر میشود     

و می‌بیند مردی بومی صدف هایی را که به ساحل می افتد را در آب می‌اندازد .


_ صبح بخیر رفیق ، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟


_ این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم . الآن موقع مد دریاست و این صدف ها

را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد


 دوست من ! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود

دارد . تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل

نیست .نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند ؟


مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت

و گفت : برای این یکی اوضاع فرق کرد

                                               *****

                            پس یادمان باشد هر یک از ما میتواند

                      به اندازه خود در تغییر اوضاع نقش داشته باشد