مقاله

قصه عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت
میله های بی احساس قفس نغمه سرایی می کند. ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و
پروانه بایستی شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ...
باز دلم هوای شلمچه کرده است . باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند .
باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ،
همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می شود که درست
هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند. قصه
عشق را باید با غروب بود تا دانست و با هوای ابری پاییزان و با مرغی که به ناچار پشت میله های
بی احساس قفس نغمه سرایی می کند. ماجرای غم انگیز ما را در محفل شمع و پروانه بایستی
شنید و با لبخندهایی پیوند خورده با اشک و در آه سوزان شنهای داغ دیده ...
باز دلم هوای شلمچه کرده است ....باز از فرسنگها راه بوی عطر خاکریزهایش مستم می کند .
باور کنید خودم هم دیگر خسته شده ام . همین که می آیم نفسی بگیرم و با شهر بسازم ،
همین که می آیم آرام آرام با زندگی روزمره دست اخوت دهم ، نمی دانم چه می
شود که
درست هنگام هنگامه ، آنجا که می روم تا فتحی دیگر در بودنم را رقم بزنم ، به سراغم می آیند .
خدایا چاره ای ... درمانی ...
راهی ... خودم هم خوب می دانم که یک بیابان و چند خاکریز و
یک غروب نمی تواند اینچنین هستی ام را به بازی بگیرد . که بیابان بسیار است و خاکریز مشتی
خاک و غروب کالایی که همه جا یافت می شود ... آری !
آری ! آنچه عنان وجودم را در کف دارد ، ارواح بلندی است
که از مشتی خاک ، شلمچه ساخته اند .
قربان آن ستونی که نیمه های شب پیچ و خم
خاکریزها را به آرامش حرکت ابرها طی می کرد . قربان
آن اشکی که در پرتو منورهای
عشق با لبخند ، عقد اخوت می خواند . قربان آن انگشتی که وقتی
برماشه بوسه می زد ، تمام کائنات بر آن بوسه می زدند . قربان آن نمازی که در سنگر شروع می شد
و در بهشت به اتمام می رسید .
ای شهیدان! هنوز هم که هنوز است ، هر آب خنکی که می نوشیم ، به یاد لبهای خشکیده تان
در شلمچه ، اشک می ریزیم. هنوز هم که هنوز است ، هر وقت غذا می خوریم پیش از آن با خاطره
های شیرین شما دعای سفره می خوانیم . هنوز هم که هنوز
است تنها افتخارمان این است که
روزی با شما بودیم . خوشحالم که هنوز با کسانی رفت
و آمد دارم که چون خودم داغ دیده و تنهایند .
خوشحالم که هنوز وقتی غروب می شود ،
هر جا که باشم مرغ خیالم پر می گیرد و بر بام احساس
می نشیند و به یاد سنگرهای خون آلود برای دلم نغمه سرایی می کند .
ای مردم ! ما همه خواهیم رفت . شما می مانید و راه ...
تو را به جان امام نگذارید یاد امام و جبهه ها از دلها زدوده شود ...