اي هزاران ماه يك فانوس تو/ آسمان خاكستر ققنوس تو
از هر چه سياهي است دل بريده ام و خود را به آستان نوراني و پر از محبت تو رسانده ام.
چيزي به همراه ندارم كه تقديم كنم، جز شوق حضوري كه گاه آسمان را به رقص مي آورد.
مگر مي شود صداي نقاره هايت را شنيد و سر از پاي شناخت؟
مگر مي شود به صحن و سراي باشكوهت قدم گذاشت و فرشتگان را نديد كه بال هاي خود را زير پاي زائرانت فرش كرده اند؟ بارگاه ملكوتي ات پلي است از دل هاي شكسته تا عرش استجابت. پلي است كه فرشتگان مقرب همواره از آن برايت طبق طبق سلام و صلوات مي آورند. حالامي نشينم در رواق هشتمين/ زير لب با خويش مي گويم چنين
آقاي من! در روز ميلادت پل هاي زيادي را پشت سر گذاشتم تا به زيارت چشمانت كه چشمه رحمت الهي است بيايم.
مي خواستم تو را خورشيد بنامم، اما ديدم خورشيد و ماه خود خادمان حرم نوراني تو اند.
...و ديدم هر ستاره زائري است كه بي قرار رسيدن به آستان با بركت تو است.
...و آسمان چيست؟ جز كبوتري كه دور گنبد طلايي ات در طواف است.
اي درختان پيش رويت سر به زير/ هفت اقيانوس در چشمت اسير
تو غريب نيستي. غريب نوازي! و آغوش گرمت پناه دلخستگان و گرفتاران است.
... امروز ولي خسته از آدم هاي عبوس و خيابان هاي بن بست
خسته از تكرار روزهاي ملال آور/ به بارگاه آرامشت پناه آورده ام
بگذار اعتراف كنم كه زمانه خوبي نيست. چشم ها مي بينند، اما راه را از چاه نمي شناسند.
مي دانم همه راه ها به تو ختم مي شود.
حقيقت ناب شماييد و خاندان نوراني شما؛ از تو مي خواهم كه بيش از پيش هوايمان را داشته باشيد.
حالادلم آهوي رميده اي است كه دلتنگ نگاه صيادش شده است. نيم نگاهي از تو كافي است تا قرار اين عاشق برهنه پاي تو تضمين شود.

روزنامه جام جم، شماره 3518 به تاريخ 6/7/91، صفحه 20 (صفحه آخر)


آخرين باري كه طوفاني شديم
پيش پاي عشق قرباني شديم
در وجودم طوفاني برپا شده است. زلزله اي به نام «عيد قربان» ستون هاي تنم را به لرزه در آورده. آشوبي زلال در دلم چرخ می خورد و بهاري شورانگيز در لابلاي كوچه هاي ذهنم جوانه مي زند.
احساس مي كنم ربناي ديگري در قنوت نمازم ريشه دوانده است. ربنايي كه سقف نمازم را بلندتر کرده است.
احساس مي كنم كه خدا به قلب نازكم نزديك تر شده است.
كم كم از موجودي به نام خود، مي گريزم. از روزهاي يكرنگ و روزمر گي دور مي شوم.
چقدر پاهايم سنگين شده اند. نمي شود براحتي از پيله اي كه دور خودم تنيده ام كنده شوم. پا در گلم، اما مي خواهم رهايي را تجربه كنم.
مي خواهم سبکبال باشم و از ابرها فراتر بروم.
مي خواهم رداي بندگي به دوش بيندازم. به سرزمين مناي عشق قدم بگذارم. ابراهيم باشم.
مي خواهم مشق عاشقي كنم و خون ابراهيم در رگ هاي تنم بجوشد و با همه وجودم، سر كه نه! دل به فرمان الهي باشم.
مي خواهم براي يك روز هم كه شده از خودم دور باشم. چرخ بزنم. سماع كنم.
مي خواهم اسماعيل دلم را در عزيزترين روز خدا به قربانگاه ببرم.

عيد قربان که می شود هر ابراهيمي دست اسماعيلش را گرفته و راهي می شود. اما براستي بندگي كدام برتر است؟ آن كه فرزندش را مي برد تا به خدا هديه كند يا فرزندي كه آگاهانه همراه پدر گام برمي دارد؟
بی شک اسماعيل! خود ابراهیمي است كه به قربانگاه عاشقي قدم گذاشته است.
مي خواهم ابراهيم باشم. نه... مي خواهم اسماعيل باشم. عجب دردي ست این انتخاب شگفت!
خدايا تو كداميك را مي پسندي؟ كدام يك به رضاي تو نزديك تر است؟

حالا ولي پلك پنجره ها مي پرد. عيد به روي عاشقان لبخند مي زند و دل راهي صحراي منا می شود. ابراهيم يا اسماعيل بودن فرقي ندارد، تنها بايد سر به فرمان حضرت عشق بود.

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2609761


دنيايي كه بيشتر از هر چيز شب‌هاي بي‌ستاره را تجربه كرده است بناگاه در صبح ميلادت به جشن و پايكوبي برخاسته است. خوشا به حال دل‌هايي كه وقتي خبر تولدت به آنها رسيد از شدت شوق، شانه به شانه نخل‌ها به شادي پرداختند.

خوشا به حال پنجره‌هايي كه به اشتياق استشمام عطر بهشتي‌ات، مستانه دل به دور دست‌ها سپردند.

اي جوان‌ترين امام!آخرين شاخه گل سرخي كه شكسته شد نام زيباي تو جوانه زد و صداي تلاوت بهشتي‌ات را باد به دورترين صحراها رساند.

مي‌گويند روزي كه در دهكده «صريا» چشم گشودي تمام دشت‌هاي اطراف تا آن‌سوي مدينه بهاري شد و درختان به بار نشستند و شمشادها و اقاقي‌ها به روي مردم لبخند زدند.

و از آن روز رودخانه كلمات در ذهن شاعران خاموش به جريان درآمد.

اي دهمين پيشواي دلدادگان!هنوز بيش از هشت بهار در جان پر تپش‌ات جاري نشده بود كه رداي سنگين «امامت» بر شانه‌هاي جوان اما محكم‌ات جاي گرفت و از آن روز «هادي» مردم شدي.

چه رودهايي كه با قطره‌هاي آب وضويت زلال شدند. چه آسمان‌هاي تيره‌اي كه با لبخند تو آفتابي شدند. چه نخل‌هاي بي ثمري كه با يك نگاه آسماني‌ات نخلستان شدند و چه مردمي كه در اسارت خواب بودند و با دستان پرطراوت تو به آستان صبح پيوستند.

براستي چه رازي در «زيارت جامعه كبيره» تو نهفته است كه هيچ دلي از بارش آن بي‌نصيب نمي‌ماند؟ زيارتي كه بوي تازگي واژه‌هاي آسماني آن عطر رسول عشق را در تا اعماق جان مي‌پراكند. حالا روز ميلاد توست و قناري‌ها در آوازهايشان نام زيباي «نقي» را مي‌خوانند.

مردم در كوچه‌ها و خيابان‌ها شيريني و شربت به هم تعارف مي‌كنند و هر چند پاييز چتر خود را به سر شهر‌ها گشوده است، اما به يمن ميلادت درخت‌ها امروز از هميشه بهاري‌ترند.

غوغای غدیر

دشت غوغا بود، غوغا بود، غوغا در غدير
موج مي‌زد سيل مردم، مثل دريا در غدير
زمين مكث كرده بود. زمان در زير پاي فرشتگان گم شده بود، اما هنوز كاروان كاروان مشتاقان شنيدن خبري عظيم از راه مي‌رسيدند. صداي تپش قلب آسمان شنيده مي‌شد كه به يكباره حضرت عشق لب به سخن گشود و دست «علي» را بالا برد و ناگهان:

آسمان رقصيد و باراني شديمموج زد دريا و توفاني شديمو آنگاه صداي صلوات گل‌ها و فرشته‌ها بلند شد. سنگ‌ها آواز خواندند. شمشادها شاعر شدند و مردم به هم تبريك گفتند.

چه مبارك روزي بود كه غدير در تاريخ نفس كشيد و سربلند شد و از آن لحظه بود كه خواب سايه‌ها و كلاغ‌ها آشفته شد. خون يخ بسته زمستان به جوش آمد و بهار «ولايت» از لاي انگشتان رسول عشق خروشيد.

اي امير عاشقان! درست از لحظه‌اي كه دست مبارك تو در «غدير» بالا رفت، همه چشم‌ها به سمت تو چرخيدند و آسمان برق زد و شوقي شگفت در مويرگ‌هاي زمين دويد و به يكباره:

بغض چندين ساله ما باز شدياعلي گفتيم و عشق آغاز شد

اي علي! نام تو آغاز دلدادگي‌هاست. ابتداي شوريدگي و بي‌خويشي است. شروع توفاني شدن است. تو آن آسماني مردي كه كويري‌ترين دل‌ها را به ميهماني اقيانوس محبت بردي.نسيم يادت كه مي‌وزد همه ابرها به احترام نام آفتابي‌ات كنار مي‌روند و آسمان زلال مي‌شود.

حالا به كفش‌هاي وصله‌دارت بوسه مي‌زنم كه عرش در زير گام‌هاي تو گم مي‌شد و مي‌گويند تو راه‌هاي آسمان‌ها را بهتر از راه‌هاي زمين مي‌شناسي.

... و اينك پس از 14 قرن هنوز هم خورشيد عدالتت در فراز است و نامت ورد زبان گل‌هاست و به هر طرف كه نگاه مي‌كني پرچم «يا علي» در اهتزاز است.


عصر عاشورا كنار خيمه‌هاي سوخته

ذوالجناحي ماند با يال‌ رهاي سوخته

در هياهوي عصر عاشورا، درست زماني كه آسمان سرخ شد، زمين سرخ و چهره برخي از خجالت سرخ؛ صداي شيهه اسبي كه در واقع خروش ضجه‌اي از عمق جان بود؛ باد صحرا را به آتش كشيد. توفاني از شن به‌پا خاست، غم و غباري عجيب به راه افتاد و در ازدحام خشم و خون و گرد، اسبي بدون سوار پديدار شد. در همين هنگام، صداي شيون شاعري بلند شد:

ذوالجناح آمد و آيينه زخم است تنش

هر چه آيينه به قربان چنين آمدنش

اسب لنگان لنگان و خون چكان، اما بيقرار، به سمت خيمه خالي خورشيد خود را مي‌كشيد. يال‌هاي پريشانش، باد را مي‌شكافت. كاكل خونينش بوي سيب و گودال قتلگاه مي‌داد. از گوشه تيرهايي كه به دست و پايش خورده بود خون مي‌چكيد. زين واژگونش حرف‌هاي زيادي براي گفتن داشت.

اولين كسي كه به سمتش دويد، صبورترين بانوي عالم «زينب» بود. زن‌ها و بچه‌هاي ديگر هم هراسان رسيدند. نوگلي سراغ بابايش را مي‌گرفت. آن يكي سراغ برادرش را. ديگري از خوني كه به آسمان رفت، مي‌پرسيد. اسب ولي سرش را به زير انداخت و آرام يال‌هايش را تكان و كاكل خونينش را نشان داد و انگار:

با سكوتي به بلنداي هزاران فرياد

نوحه مي‌خواند و بانوي حرم سينه زنش

ذوالجناح با چشمان پر از اشك خود چه مي‌گفت كه صداي ولوله ملائك بلند شد؟

اسب توان ايستادن نداشت. در برق چشمان مي‌شد خيمه‌ها را ديد كه به آتش كشيده شده بودند. كودكان را ديد كه آواره صحرا و خارهاي بيابان شدند. تازيانه‌ها را ديد كه بالا مي‌روند و بر بدن‌هاي نحيف كودكان فرود مي‌آيند. همه اينها را ديد و به يكباره:

آنقدر از بي‌كسي بر سنگ‌ها كوبيد سر

تا كه داد آخر به رسم عاشقان جان ذوالجناح

http://www.jamejamonline.ir/papertext.aspx?newsnum=100828483487


موضوعات مرتبط: نثر ادبی
[ 91/09/02 ] [ ] [ سعیدی راد ] [ 2 نظر ]

روز نخستین که صلا زد بلا
عشق پدید آمد و شد کربلا

سلام بر تو اي كربلاي عزيز!  
تو تنها يك قطعه زمين خشك و تفديده نيستي كه در يك گوشه از كره خاكي افتاده باشد و هر سال در ماه محرم نام عزيزش ورد زبانها بشود.
تو سرزمين پر رمز و رازي هستي كه عارفان هم از درك عظمت ملكوتش عاجزند. اسراري در دل داري كه همه هستي منتظر آن روزي اند كه زبان بگشايي و هر آنچه را تا كنون برايش سكوت كرده اي فرياد سر دهي.
تو آينه اي هستي كه هر كس مي تواند عيار وجود خود را در آن ببيند.

اي آسماني ترين زمين!
تو بيش از هزاران كتابي كه در باره ات نوشته شده است ، حرف براي گفتن داري. شيرين ترين ماجراها از زبان تو شنيدن دارد.
 از سرخ ترين روز تاريخ،  چه عظمتي در سينه خاكي ات نهفته داري و من در تعجبم كه چگونه مي شود آسماني به رنگ خون را در گودالي مدفون كرد؟

اي منزلگاه اشك!...
از چشمهاي خونين ات معلوم است كه آن روز چه كشيدي! نمي دانم آن روز چند بار دلت شكست. با هر قطره خوني كه به زمين مي ريخت نه با هر قطره خوني كه به آسمان مي رفت تو شهيد مي شدي و كسي چه مي داند آنروز چند بار شهيد شدي؟
بدون شك، در روز رستاخيز تو هم جزو شهداي نينوا برانگيخته خواهي شد.
...و من هيچ جاي مقدسي را سراغ ندارم كه به اندازه وسعت بينهايت تو روي آن اشك ريخته باشد.

اي زمين عاشق!
عشق از آن انسانهاي زلال است. از آن دلباختگان حضرت معشوق است. اما مگر مي شود آن همه حماسه هاي بشكوه  را نظاره كرد و از جان برايشان گريست و عاشق نبود؟ اصلا اوج عشق و عشق بازي از همانجا آغاز شد و از همين روست كه شاعري مي سرايد:

کار عشق از کربلا بالا گرفت
عشق آنجا دامن مولا گرفت


موضوعات مرتبط: نثر ادبی
[ 91/08/29 ] [ ] [ سعیدی راد ] [ 11 نظر ]
مردي رشيد، مثل تيري كه از كمان شليك مي‌شود از طايفه شب فاصله مي‌گيرد و به قافله سپيدرويان صبح مي‌پيوندد.

سايه‌هايي كه او را از دور مي‌بينند، رنگ مي‌بازند، اما مرد با هر قدمي كه جلو مي‌رود چهره‌اش به سرخي مي‌گرايد و عرق شرم بر پيشاني‌اش مي‌درخشد.

سوزش آفتاب مانع مي‌شود تا مرد سرش را بالا بگيرد؟ يا شرم حضور؟ با اين حال اگر كمي سرش را بالاتر بگيرد مي‌شود در چشمانش برق عاشقي را ديد.

يادش كه مي‌آيد چگونه راه را بر خورشيد بسته است دلش مي‌لرزد. پاهايش سست مي‌شود.

مي‌ايستد و از دل مي‌گذراند: «اگر مرا نبخشد؟...»و صدايي در گوشش مي‌پيچيد:سد كرده‌اي از كينه چرا راه مرا، حرّّاز جان من امروز چه مي‌خواهي؟ يا حرّّ!

تيرهاي آفتاب همچنان در چشم‌هايش فرو مي‌رود. ديگر نمي‌تواند قدم بردارد. ترديد امانش را بريده است؛ اما چهره مهربان امام كه به يادش مي‌آيد دلش محكم مي‌شود.

خم مي‌شود و بندچکمه‌هايش را باز مي‌كند، گره مي‌زند و به گردن مي‌آويزد.

شن‌هاي داغ صحرا به پاهاي برهنه اش بوسه مي‌زند.

آرام قدم بر مي‌دارد و دلش را راهي خيمه گاه نور مي‌كند.

صداي ضربان قلبش را فرشته‌ها به تبرك مي‌برند. سكوتي به رنگ حيرت روي آسمان و زمين خيمه مي‌زند. نفس در سينه دقايق حبس مي‌شود. دوباره مي‌ايستد. ردي از خون روي زمين، مسير آمدنش را نشان مي‌دهد.

حالا مرد جلوي خيمه‌اي رسيده كه قلب زمين است. مي‌خواهد حرفي بزند. صدايش در نمي‌آيد. كم‌كم جرات مي‌كند و نگاهش را از روي شن‌هاي داغ به پرده خيمه مي‌دوزد. لب‌هاي ترك خورده‌اش را مي‌خواهد از هم باز كند، اما انگار رمقي در وجودش نيست.

بناگاه دستي پرده را بالا مي‌زند و صدايي دلنشين از درون خيمه خورشيد شنيده مي‌شود:ـ خوش آمدي حرّ...!

http://www.jamejamonline.ir/papertext.aspx?newsnum=100828057491


موضوعات مرتبط: نثر ادبی
[ 91/08/27 ] [ ] [ سعیدی راد ] [ 7 نظر ]
فقط آنان كه هم آيين ياسند

حسين و كربلا را مي‌شناسند

توفان «محرم» در همه شهرها و روستاها مي‌وزد. درختان به احترام نام «حسين(ع)» خم شده‌اند. صداي طبل عزا در خيابان و كوچه‌ها مي‌دود؛ رهگذران سياهپوش، به بيرق‌هاي در اهترازي چشم دوخته‌اند كه روي آنها نوشته شده: «هيهات منا الذله»

شايد اگر با دقت گوش كني صداي آسماني محتشم را از گلوي خشكيده‌اش بشنوي كه:

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است؟

باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

از خود مي‌پرسي كه نام و ياد «حسين(ع)» بعد از قرن‌ها با اين مردم عاشق چه كرده است؟ يك معشوق و اين همه عاشق؟

تكيه‌ها و حسينيه‌ها پيراهن نيلي به تن كرده‌اند و هركس را كه مي‌بيني انگار درون سينه‌اش ابري عزا گرفته است و در دلش محشر كبرايي برپاست.

كم كم دسته‌هاي عزاداري شكل مي‌گيرند؛ اشك‌ها دسته دسته از راه مي‌رسند و دسته‌هاي زنجيرزني از آسمان تا حسينيه دل و از آنجا تا نفس‌هاي تنگ غروب صف مي‌كشند.

حالا حتي بوي سيب از سمت كربلا به «شام» كه نه! به مشام مي‌رسد.

و كربلا چيست جز سرزميني تشنه كه مي‌تواند تمام دل‌هاي تشنه را سيراب كند.

و كربلا آبروي همه خاك است؛ خاكي كه هر ذره آن مهر نماز عاشق‌ترين بندگان خداست.

و كربلا نخلستاني است كه تا هنوز نخل‌هايش سربريده مي‌رويند و ايستاده مي‌ميرند.

و كربلا ابتداي دل‌هايي است كه با عاشورا گره خورده‌اند و عاشورا روز سربلندي انسان است.

و تو خوب مي‌داني كه چرا هر سال در چنين روزي خورشيد از بلنداي نيزه‌اي خونين طلوع خواهد كرد.

http://www.jamejamonline.ir/papertext.aspx?newsnum=100827883923


موضوعات مرتبط: نثر ادبی
[ 91/08/25 ] [ ] [ سعیدی راد ] [ 8 نظر ]
باد تندي ناله‌كنان، در كوچه‌هاي شهر مي‌چرخد و خبرهاي ناگوار مي‌پراكند. ناگهان دلم در قطره‌هاي باران تكثير مي‌شود و در سوگ جوان‌ترين امام معصوم به مهماني لحظه‌هاي پاييزي مي‌رود.

چشم‌هاي بي‌تابم در كوچه‌هاي غمزده‌«كاظمين» سرگردان به‌هر سو مي‌دوند.بغض غريبي گلوي كلماتم را مي‌فشارد. با خود مي‌گويم كلمات لال‌اند، واژه‌ها سرگيجه گرفته و نمي‌توانند عمق فريادهايم را به گوش روزگار كر برسانند.

اي نهمين امام روشنايي!دير زماني است كه در بين ما نيستي اما تاثير حضور ارديبهشتي‌ات در سلول‌هاي تاريخ جريان دارد و زمين چقدر حقير بود كه نتوانست بيش از 25 بهار؛ گرماي شكوه تو را درك كند. امروز تو در ميان ما نيستي، ولي خورشيد دانش تو هر روز بر دل‌هايي كه آماده رويش‌اند، مي‌تابد.

«ام الفضل» چقدر كور دل بود كه مي‌پنداشت با يك‌خوشه انگور مي‌شود جلوي انتشار انديشه‌هاي زلال تو را گرفت. سراغت را از نخل‌هاي مو پريش بغداد گرفتم، اندوه تو كمر آنها را شكسته بود. يكي كه شاهد آخرين لحظه‌هاي تو بود شاعرانه نوحه سر داد:

... مي‌خواست كه فرياد كند تشنه لبم ‌/‌ از سوز عطش، طاقت فرياد نداشت.

گاهي با خود فكر مي‌كنم كه «بودن» مصيبت بزرگي است و «رفتن» رهايي است و رسيدن به آرامشي ابدي.نـمي‌دانم اين صداي نوحه‌خوان است يا باد كه به‌ياد لب‌هاي خشكيده ات، از رگ‌هاي كوچه بالا مي‌رود: «مظلوم تر از جواد، بغداد نداشت».

بعد هم صداي صاعقه‌اي به گوش مي‌رسد و به يكباره بغض شاعري مي‌تركد:

غريب بود و غريبانه جان سپرد و نبودكسى به وادى غم، ياور امام جواد

حالا هنوز هم دسته‌اي كبوتر در آسمان مي‌چرخند؛ درست در همانجايي كه سه روز با بال‌هاي خسته‌شان براي بدنت سايبان ساخته بودند.


موضوعات مرتبط: نثر ادبی