امشب دلم هوای مادر کرده .....
راوی می گوید: سربند یا زهرا در جبهه ، قیمتی دیگر داشت . شهید گنج افروز اهل بابل بود . شب عملیات گیر داده بود به سربند یا زهرا ، پانزده ساله هم بود . گفتم حالا بیا یه سربند دیگه ، همه سربند ها مقدس هستند . بعد نم اشک هاش چکید رو گونه های نو رسته اش ، ....
وقتی داشتم سربند یا زهرا رو می بستم به پیشانی اش گفتم حالا بهم بگو ...؟
شهید گنج افروز گفت : از چی بگم ؟
گفتم : سربند یا زهراء
گفت : آخه من بچه که بودم مادرم از دنیا رفت . نام مادرم فاطمه بود . حالا من که مادر ندارم ، اگه امشب شهید بشم ، بیاد واسم نوحه سرائی کنه " گریه کنه" نازم کنه".... میخوام شهید که شدم . حضرت فاطمه الزهرا بیاد رو سرم . بگم بهش که نام مادر من هم فاطمه بود .
چی داشتم که بهش بگم . رفتیم تو عملیات ، اول که خمپاره خورد یک پاش قطع شد . داد میزد من رو نبرید . من میخوام که بجنگم دفاع کنم . بعد مدتی یه خمپاره آمد درست وقتی من رفتم رو سرش، ترکش خورده بود وسط پیشانی اش ...