چهار سخن تکان دهنده
زاهدی گوید : سخن چهار کس مرا سخت تکان داد.
یکم :
مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد
و او گفت : ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم :
مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت : تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم :
کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت :
تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم :
زنی بسیار زیبا که در حال خشم از شوهرش شکایت میکرد .
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام
که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
کمی بیندیشیم و تامل کنیم
+ نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 17:2 توسط محمد روحانیفر
|