دل نوشته ای به امام زمان (عج)

« غیبت تو سزای ماست »
یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم
یوسفِ ندیده ! رو به کنعانِ کدام سمت و سوی زمین ، تو را گریه کنم و در پی شمیم پیراهنت ، در کجای بیابان های سکوت و تشنگی ، خیمه نشین شوم ؟ جمعه های بی فلسفه ، جمعه های خالیِ بی اتفاق ، پشت سر هم از تقویم های روزگار خط می خورند و هیچ جاده خوش خبری ، تو را به این حوالی نمی آورد . جمعه ها همه پیر و خمیده اند ؛ بی حوصله و خاموش و سر درگریبان . لباسی به رنگ انتظار فرسوده ناامید دارند و چشمهای شان بی فروغ مانده . خورشید جمعه ها ، از سر اجبار طلوع می کند و هیچ رونقِ فریبایی ندارد . در سکوتی دلخراش ، میان آسمان می نشیند و لحظه شماری می کند تا غروب ... و غروب ، این غم قدیمی نفس گیر ، جمعه را در خویش می فشرد و مچاله می کند . غروب ، تمام غصه جمعه را آوار می کند بر سر اهالی روزگار و خورشید زخم خورده ، خورشید داغدار ، گریبان می درد و خون می بارد و زمین و زمانه را به سرخی غم انگیز خویش ، دچار می کند . این سزای ماست که روزهای مداوم ، در رفت و آمد روزمره سر به هوای خویش ، فریفته رنگ و رخساره دنیاییم و غروب پایان هفته ، به یاد دل شکیبایی می افتیم که از ما به ما مهربان تر است . این سزای ماست که آفتاب را از یاد برده ایم و در انتظار رسیدن نجات دهنده ای ، ستاره نمی شمریم و بغض های زمخت مان را ، بغض های پنهان در پرده های غرور را نمی شکنیم ، تا باران ببارد .
اللهم عجل لولیک الفرج
+ نوشته شده در پنجشنبه دهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 2:31 توسط محمد روحانیفر
|