خداوند نگاهی به زمین می اندازد و به ذات هر چیز . با دلسنگ بودن سنگفرش ها ، به دلمردگی گلهای پژمرده ، به ترس برگهای درختان ، به سکون جاده های خاکستری ، به تیرگی غبار هوا و حتی به نور کدر چراغ های شهر . خداوند خیره می شود به انسانی که بی هدف ، خود را سپرده به اندوه نیمه شب ، به خلوت خیابان . خودش را سپرده به دست دلمردگی گلهــا ، آلایش هوا و سکون خاکستری جاده ها .

خداوند غمگین است از این همه اندوه از این ناامیدی کائنات ...

خداوند نگاهی به زمین می اندازد و به ذات هر چیز . با دلسنگ بودن سنگفرش ها ، به دلمردگی گلهای پژمرده ، به ترس برگهای درختان ، به سکون جاده های خاکستری ، به تیرگی غبار هوا و حتی به نور کدر چراغ های شهر . خداوند خیره می شود به انسانی که بی هدف ، خود را سپرده به اندوه نیمه شب ، به خلوت خیابان . خودش را سپرده به دست دلمردگی گلهــا ، آلایش هوا و سکون خاکستری جاده ها

خداوند غمگین است از این همه اندوه از این ناامیدی کائنات . خداوند انسان را آفرید تا نشاط بخشد به زمین . تا زمین بیهوده نگردد . تا هدف داشته باشد این گردش ... تا برای این باشد که شب و روزی پدید آورد . شبی که مایه ی آرامشی باشد برای « آدم » . شبی که خلسه ی دلنشینی باشد برای تحقق رویا ، برای خواب ، برای یک خیال آسوده . و روز که اسباب تحرک باشد و نشاط . برای اندیشه باشد و عشق . برای اتحاد آدمها .  تا بکوشند برای همبستگی ، برای ترقی هم ی انسانها . برای پویایی حیات تا جهان هدفی داشته باشد و اسبابی باشد برای سعادت این موجودات هوشمند .

اما همه چیز بعد از این چند میلیون سال عوض شده است . این گردش بیهوده است انگار ! نه نشاطی ، نه عشقی ! از آرامش هم خبری نیست که نیست ! ... و این دقیقاً از روزی شروع شد که انسان یاد گرفت خودخواه باشد ! همه چیز را برای خودش بخواهد نه برای همه ی آدم ها ...

چقدر زمین از آدم ها دلگیر است و از سردی روابط و چقدر دلش برای غلیان احساس آدمها تنگ شده . زمین حالا بی انگیزه است . گلهایش شاداب نیستند . هوایش آلوده به آلایش شده . جاده های خاکستری اش معنای فاصله میدهد ، نه دلتنگی . زمین غمگین است ، همانگونه که خدا ، همانگونه که همه کائنات .

خدای مهربان ، اما دلش نمیخواهد که مـَـردی ، نیمه شب ، خسته و نا آرام ، خودش را به رنگ کدر چراغ ها و سکون بی حد جاده ها بسپارد و دنبال چیزی شبیه دلتنگی بگردد ، چیزی شبیه " محبت" . خدا دوست ندارد این بی هدفی را برای فرزند آدم . خدا دوست دارد زمین دوباره رنگ مهر بگیرد ، گل ها رنگی شوند و سنگفرش ها خشن نباشند . خدا دوست دارد که درخت مثل همیشه استوار باشد ، دوست دارد که درخت نترسد ، سبز باشد ، میوه بدهد و مثل گذشته ها فاخته ها را مأمن باشد .

خداوند در دل نیمه شب بر زمین مهربانی می پاشد ، رحمتش را در نهر ها جریان میدهد . خداوند لطافت قطرات را به مرد هدیه می دهد ، تا سربلند باشد و سخاوت ابرها را ببیند . تا سرش را بالا بگیرد و عشق خدا را تماشا کند . طراوت باران می تواند مرد را آرامش و نشاط بخشد اگر هوشمند باشد . اگر نگاه خدا را احساس کند . اگر معنای باران را بفهمد . و اگر در آغوش مهربانی خدا نفسی عمیق بکشد و به لبخندی قناعت کند . اگر بفهمد که این باران فقط برای این است که نفس بکشد و شادی را احساس کند ... و برای امید است و باهم بودن . برای – مثل خدا – مهربان بودن . کاش در این شب همه آدم ها زیر باران بدوند . کاش عشق را لمس کنند . کاش  همه بفهمند و خودخواه نباشند . کاش امشب زیر این باران همه به آسمان نگاه کنند و از صمیم دلشان خوشبختی را برای تمام موجودات آرزو کنند. کاش همه از خدا مهربانی را بخواهند . که اگر اینگونه شود ، قطعاً خدا تمام دل ها را با طراوت باران می روبد و نسیم هرچی بدی هست را از زمین دور می کند و ... اگر اینگونه شود فردا روز تولد دوباره است . فردا روز دیگری است که در آن هیچکس دروغ نمی گوید ، هیچ نگاه سردی رد و بدل نخواهد شد ، هیچ غمی در حوالی دلها نمی پلکد ! اگر اینگونه شود فردا را آدمها « روز عشق » می نامند و در این روز هیچ کس جز با لبخـــند نمی میرد . دیگر زمین نمی لرزد . هیچ بمبی ساخته نخواهد شد و همه آدمها مزه ی خوش « عدالت » را می چشند . اگر اینگونه شود فردا روز دیگریست که زمین بیهوده نمی چرخد و گل ها هم شادمانند حتی !

اگر اینگونه شود خداوند هم دیگر غمگین نیست ...

کاش بشود ... بیایید امشب باران را آرزو کنیم و طراوت را و عشق را ... بیایید امشب زیر باران برویم و مهربان باشیم ...... بیایید خوب باشیم !